دل نوشته های یک مغز تکراری
دوستت دارم خب... زیاد..
کاش بودی... دارم شرم رو کم کم از دنیای خاطراتمون کم میکنم گم میشم لا ب لای دود تهران و شاید حتی دیگه دریغ از یهبرق دوتا چشم یهویی وسط خیابون...
فدای عکس های نازت...
فدای چشمات... فدای خنده هات...
بیا... قبل اینکه برم... ببینیم همو...
ای کاش اینطور نمیشد...
و چشم هایی که خفه میکنند...
و دلی که با دیدنت یک هو انگار غرش میکند و میمیرد و زنده میشود و با لرزش سنگینی هرچه بود را خراب میکند..
و دست هایی که دریغ میشوند...
و زخم هایی که تازه میشوند...
قسم به چرت هایی که من مینویسم...
و درد هایی که تو میکشی...
و خنده های پای تلفنت...
قسم به دیدنت...
و هزار قسم به ندیدنت...
که محتاج شب بارانی ام...
به جان خودت ندیدنت سخت است
به اندازه تمام دفعاتی که دلم خواست بغلت کنم و بت بگم باباجون تو زندگیه منی ولی نشد...
امروز درست روزیه که شاید منو اگر میدیدی با دستای کوچیکت اونقدر میزدیم که خسته شی...
امیدوارم اگر برگشتم همو ببینیم...
دلمم میخاست پشت تلفن یه دل سیر قربونت برم
اما چه کنم... نشد... یعنی نمیشد...
کای بودی و میدیدی چقدر عوص شدم...
چقدر عوص شدی...
دلم برات به شدت تنگ شده ... تو روزایی که خیلیییی هوا تورو میخاد دستاتو میخاد یا موهات. یا صدات ...
من گنگ شدم ... خودم هم حال خودم رو نمیفهمم ... توام چشمهای خودت رو نمیفهمی ... ای فدای اوت چشای یک دنده ت ...
دلم به شدت برات تنگ شده ... حاصل کلی از شبهای تا صبح بیداریمون شد یک مشت خاطره ایی که چکیده ش شده اینجا ... انصافا سهم من از تو این نبود خب ... ولی همین که میتونم هنوزم فک کنم خوشحالی یه دنیاست ...
دلم بشدت برات تنگ شده اندازه تمام بد و بیراههات و فحشات و شوخیات ... بی موقع زنک زدنات ... دخترک منحرف کجول ...
دلم برات به شدت تنگه ... کاش میشد بیای اصن .. یه باره دیکه ... من و تو و بارون و ....